back to top
خانهدیدگاه ها۱۶ آذر مبنا و داستان دانشگاه، سنگر آزادی

۱۶ آذر مبنا و داستان دانشگاه، سنگر آزادی

Kalai-Ali-1 ١٣٩٢/٠٩/١٩- علی کلایی: یکی از مجلات، با آنکه سانسور شدیدی وجود داشت و کسی جرات نمی کرد علیه دستگاه کلمه ای بنویسد با مسخره نوشته بود که “اگر تیرها هوایی شلیک شده، پس بنابراین دانشجویان پر درآورده به هوا پرواز کرده و خود را به گلوله زده اند”.
روزگار غریبی است نازنین
و عشق را در کنار تیرک راه بند تازیانه می زنند و ترانه را بر دهان
به اندیشیدن خطر مکن
روزگار غریبی است نازنین
هنوز و پس از گذشت سالها هنوز هم تحول ساز است خون آن سه آذر اهورایی. خونی که ریخته شد تا جوان نسل نوپای دانشجوی آن زمان پس از کودتای ننگین ۲۸ مرداد علیه دولت ملی دکتر محمد مصدق دوباره به صحنه بیایند. نسلی دانشجو که به تعبیر زیبای دکتر شریعتی به دو عنصر نداشتن و نخواستن روئین تن است و می داند که می تواند تمام قد به این ظلم و جور و استبداد زمانه پایان دهد. نسلی که در طول این بیش از نیم قرن بیشترین هزینه را به پای جنبشهای آزادیخواهانه و برابری طلبانه ایرانی تقدیم کرده است.
از تاسیس دانشگاه مادر یعنی دانشگاه تهران تا اولین خیزش های دانشگاه تنها ۳ سال فاصله است. سال ۱۳۱۶ و بازداشت دکتر تقی ارانی و یارانش که بعدها به ۵۳ نفر معروف شدند. ایشان جمعی از اندیشه ورزان چپ اندیش ایرانی بودند و جماعتی از ایشان مانند دکتر ارانی استاد دانشگاه در رشته شیمی نیز بودند. دکتر ارانی در سال ۱۳۱۸ در زندان شهید شد و درواقع اولین شهید راه آزادی و برابری توسط دانشگاهیان تقدیم شد.
در سال ۱۳۲۳ و در روزهای آزادی نسبی پس از شهریور ۱۳۲۰ انجمن های اسلامی دانشگاه های تهران تاسیس شد. انجمن های اسلامی ای که بنا به شهادت مرحوم مهندس عزت الله سحابی (۱) به پیشگامی دکتر محمد نخشب بنیانگذار سازمان خداپرستان سوسیالیست و حزب مردم ایران بود که به همراهی مرحوم مهندس شکیب نیا و مهندس جلال آشتیانی فرزند مرحوم مهدس آشتیانی است. اینان نسل اول انجمنی ها بودند.همچنین در میان نامهایی که برای موسسین ذکر شده نامهایی چون دکتر حسین عالی که پس از انقلاب در دولت مهندس بازرگان استاندار لرستان شد ، منصور بیگی از دانشکده طب و مهندس شهرضایی که دانشجوی معقول و منقول بود نیز در کنار ایشان حضور داشت. همچنین مهندس مصطفی کتیرایی نیز از یاران اولیه این جمع دانشجویی و دانشگاهی بود. همین مهندس کتیرایی است که بر اساس خاطرات مهندس سحابی از دکتر سحابی و مهندس بازرگان دعوت  می کند تا برای ایشان سخنرانی کنند. محل سخنرانی ها به دلیل شرایط غیرقانونی بودن انجمن در آن روزها نه در داخل دانشگاه تهران که در سالن مدرسه سپهسالار بود.
تیپهایی مانند عزت الله سحابی در سال ۱۳۲۷ وارد دانشگاه می شوند و انجمنی می شوند. در وضعیتی که دانشجویان مذهبی حق اظهار عقیده مذهبی خود را ندارند و فضای دانشگاه فوق العاده غیر مذهبی و برای دانشجویان مذهبی سخت است. در آن فضا سه جریان عمده در دانشگاه وجود داشت. یک جریان شبه مدرنیستی رضا شاهی که با بحثهای کشف حجاب و حرکتهای شبه مدرنیستی روی داده در زمان رضا شاه همراهی می کردند. یک جریان مارکسیستی که بطور عمده حزب توده نمایندگی آن را بر عهده داشت و آن را رهبری می کرد و یک جریان اسلامی که شاخص آن انجمن های اسلامی دانشگاه بود. فعالیت این انجمن اسلامی بطور مشخص فکری و فرهنگی بود و بصورتی غیرسنتی در راستای مبارزه با تبلیغات ضد اسلامی دانشگاه ها عمل می کردند.
در این فضا بیشتر فعالیت ها فکری و ایدئولوژیک است و رقابت اصلی میان دو جریان اصلی دانشجویی یعنی جریان چپ و جریان مذهبی است. جریانهایی که در ماجراهای مختلف مثل ماجرای خانه صلح که در موازات آن کمیته صلح در دانشگاه تشکیل می شود فعالیت می کنند.
در دوران نهضت ملی تا قبل از کودتای ۲۸ مرداد جریان قدرتمند دیگری در دانشگاه شکل می گیرد که مجموعه ی دانشجویان ملی-مصدقی را نمایندگی می کند. جریانی که به عنوان مثال در ماجرای قرضه ملی تمام قد به صحنه می آیند و به صورت گروهی برای کمک و یاری به دولت مصدق و همراه با توده های مردم به خیابان فردوسی که محل بانک بوده می روند و اوراق قرضه را می خرند. ماجرایی که در همان سال اول دولت مصدق به وقوع می پیوندد و نشان از همیاری همه طبقات اجتماعی در این دولت ملی دارد. در این زمان اکثریت دانشجویان نیز همراهانه عمل می کرده اند و همه این طبقات همچون دانشجویان با دکتر مصدق همراه بودند.
نشریات دانشجویی فروغ علم به سردبیری عزت الله سحابی و گنج شایگان به صاحب امتیازی ابوالفضل مرتاضی پدر بانو مرتاضی لنگرودی همسر دکتر حبیب الله پیمان را می توان در ان روزها نام برد. در میان شهرستانها تنها در تبریز -علاوه بر تهران- دانشجو بود. اما در سایر شهر ها مانند اصفهان و شیراز و همدان و مشهد نیز نشریه پخش می شد و ارتباط وسیعی با تحصیل کرده های این شهر ها وجود داشت. در مشهد نیز پایگاه کانون نشر حقایق اسلامی مرحوم استاد محمد تقی شریعتی پایگاه اصلی نیروهای ملی بود.
چهره های شاخص این دوران بنا به نقل مهندس سحابی عبارت اند از : مهندس معین فر از دانشکده فنی، سعید حجازی داماد مهندس بازرگان و برادرش ناصر، ایرح زندی و احمد اکرمی از دانشکده فنی، داریوش فروهر از دانشکده حقوق همچنین داریوش همایون، دکتر صدر و دکتر عاملی که پیش از انقلاب وزیر اطلاعات شد نیز از فعالین آن سالهای دانشگاهها بودند. از توده ای ها هم پرویز گیتی در دانشکده فنی، مهندس منصف و فردی به نام حریری در دانشگاه فعال بودند.
در جمع بندی فضای دانشگاهها ماقبل کودتای ۲۸ مرداد می توان گفت که دانشگاه نوپا در ایران در تجربه فضای آزاد پس از شهریور ۲۰ تنها به ساختن زیربناهای دانشگاهی خود اقدام کرده و زمانی برای جنبش سازی در دانشگاهها نبوده است. وضعیت آزادی نسبی حدفاصل شهریور ۲۰ تا مرداد ۳۲ و فضای ترس ناشی از زیر ضرب رفتن ۵۳ نفر و فضای فوق العاده پلیسی عصر رضا شاهی برای دانشگاه جوان و نوپای ایرانی فضایی برای مانور جنبشی در دانشگاه باقی نمی گذاشت. در فضای نهضت ملی نیز همدلی حداکثری میان اقشار دانشجو دیده می شود. وضعیتی که در سالهای بعدی دانشگاه درایران صورتی دیگر به خود می گیرد.
کودتای ننگین ۲۸ مرداد ۱۳۳۲ اتفاق می افتد. در مرداد ماه که دانشگاهها بسته است و دانشجوهای شهرستانی که در تهران متمرکز بودند در شهرهای خود به سر می بردند. مهر ماه ۱۳۳۲ دانشگاهها باز می شوند و دانشجویانی که تا سال قبل مهر را با دولت ملی آغاز می کردند، این بار با دولت کودتا مواجه هستند. ملیون و آزادیخواهان بالاخص در دانشگاه ضربه ای خورده اند و قطعا همیشه طول می کشد که در عصر پس از ضربه، ساختار ارگانیک مربوطه با جمع بندی جدید پای به عرصه نو بگذارد. در عصر پس از کودتا نیز باید تا مهر ۱۳۳۲ صبر می شد تا دانشگاهها باز گردد. همچنین یکی دو ماه تامل لازم بود تا دانشجویان در شرایط جدید به جمع بندی جمعی جدید برسند. شرایط بسیار حساس است. مصدق و بسیاری از فعالین ملی از جمله دکتر شایگان و مهندس رضوی در زندان هستند. سفارت انگلستان در حال بازگشایی است. سفارت خانه ای که در زمان مصدق و به دست شهید دکتر فاطمی تعطیل شده بود. سفارت خانه دولتی که یکی از مقصرین اصلی کودتاست دوباره در حال بازگشایی است و این حس را برای توده ها و فعالین طبقات مختلف اجتماعی ایجاد می کند که تمام دستاوردهای دولت ملی را جریانی دارد از بین می برد. یکی از این دستاوردها و به نوعی اصلی ترین آنها نیز قانون ملی شدن صنعت نفت بود که توسط دولت کودتا کان لم یکن تلقی شد. مسئله محاکمه دکتر مصدق نیز در حال طرح است و خود این بر التهاب فضا می افزاید. محاکمه رهبری مردمی پس از کودتا در مقابل چشمان مردم هوادار او و بالاخص دانشگاهیان دوست دار و همراه با مصدق در ۱۷ آبان ماه. محاکمه ای که به تعبیر خود دکتر مصدق ((قاضی و دادستان و مدعی همه شخص شاه بودند)) (۲) قبل از آن نیز اولین تظاهرات یکپارچه مردم در روز ‌۱۶ مهرماه یعنی تقریبا یک ماه و نیم بعد از کودتا به رهبری نهضت مقاومت ملی انجام شد. دانشگاه و بازار به طرفداری از مصدق اعتصاب کردند و تظاهرات پرشوری به وقوع پیوست و مخالفت و مبارزه مردم علیه دستگاه به گوش همه رسید. اگرچه دولت از یکپارچگی و جسارت مردم به وحشت افتاده عده زیادی را گرفت و سران بازار را دستگیر کرد، ولی این فشارها در مردم اثری ننمود. در مورد محاکمه مصدق نیز مردم در ۲۱ آبان به تظاهرات بر علیه کودتاچیان به دعوت نهضت مقاومت ملی ایران پرداختند. ده ها هزار مردم در این تظاهرات شرکت کردند و مخصوصا دانشجویان و بازاریان پیشقدمان آن به شمار می رفتند. دولت کودتا سخت به تلاش افتاد و فشار خود را به منتها درجه رسانید. طاق بازار را بر سر بازاریان مبارز و وطنخواه خراب کرد و دکان های رهبران فداکار بازار را به وسیله گماشتگان خود غارت نمود و هزارها مردم مبارز را گرفتار غل و زنجیر کرد. زندان ها پر شد حتی سربازخانه ها را نیز زندان کردند و هر روز صدها نفر را به بنادر جنوب می فرستادند. مرحوم حاج حسن شمشیری بین تبعیدشدگان به جزیره خارک بود. دستگیرشدگان به شدیدترین و دردناک ترین وجه شکنجه می شدند . در چنین شرایطی است که آمدن نیکسون در زمان ریاست جمهوری آیزنهاور به عنوان فرستاده برای بررسی احوال شاه و وضعیت تثبیت او خود کبریتی به باروت خشم انباشه دانشگاه شد. در شرایط ماقبل از این وضعیت فعالیت در دانشگاه رادیکالزیزه نبود. شاید این شرایط و جرقه مابعش یعنی حوادث آذر ماه ۱۳۳۲ دانشگاه تهران را بتوان آغاز رادیکالیزه شدن دانشگاه دانست. فضایی که تا سالهای بعد و حتی تا امروز نیز به دلیل وجود استبداد در ایران ادامه دارد. فضایی که دانشگاه تمام قد به عنوان پرچم دار و خانه آزادی و برابری و عدالت می شود و در برابر هر موج دیکتاتوری و کودتایی ایستادگی می کند. در تمامی عرصه های تحول ایران زمین از اینجا به بعد است که دانشگاه بیشترین نقش و بیشترین هزینه را در میان سایر نهادهای اجتماعی در ایران بر عهده دارد.
از روز ‌۱۴ آذر تظاهراتی که در گوشه و کنار به وقوع می پیوست وسعت گرفت و در بازار و دانشگاه عده ای دستگیر شدند. روز ‌۱۵ آذر مجددا تظاهرات بی سابقه ای در دانشگاه و بازار صورت گرفت. در دانشکده های پزشکی، حقوق و علوم، دندانپزشکی، تظاهرات موضعی بود و جلوی هر دانشکده مستقلا انجام می گرفت و سرانجام با یورش سربازان خاتمه می یافت و عده ای دستگیر شدند. در بازار نیز همزمان با تظاهرات دانشجویان، مردم دست به اعتصاب زده شروع به تظاهرات کردند و عده ای به وسیله مامورین نظامی گرفتار شدند. در این تظاهرات مردم و دانشجویان ضمن پشتیبانی از راه مصدق برای دادگاه سلطنت آباد و افتتاح مجدد لانه جاسوسی انگلستان ابراز نفرت و انزجار می کردند.
ما بقی این داستان را از زبان دکتر مصطفی چمران شاهد این وقایع پی میگیریم : (۳)
((دانشجویان مبارز دانشگاه نیز تصمیم گرفتند که هنگام ورود نیکسون، ضمن دمونستراسیون عظیمی، نفرت و انزجار خود را به دستگاه کودتا و طرفداری خود را از دکتر مصدق نشان دهند. تظاهرات بر علیه افتتاح مجدد سفارت و اظهار تنفر به دادگاه “حکیم فرموده” همه جا به چشم می خورد و وقوع تظاهرات هنگام ورود نیکسون حتمی می نمود.
ولی این تظاهرات برای دولتیان خیلی گران تمام می شد زیرا تار و پود وجود آنها بستگی به کمک سرشار آمریکا داشت. این بود که دستگاه برای خفه کردن مردم و جلوگیری از تظاهرات از ارتکاب هیچ جنایتی ابا نداشت. روز ‌۱۵ آذر یکی از دربانان دانشگاه شنیده بود که تلفنی به یکی از افسران گارد دانشگاه دستور می رسد که “باید دانشجویی را شقه کرد و جلوی در بزرگ دانشگاه آویخت که عبرت همه شود و هنگام ورود نیکسون صداها خفه گردد و جنبنده ای نجبند …”.
دولت بغض و کینه شدیدی به دانشگاه داشت زیرا دانشجویان پرچمدار مبارزات ملی بوده و با فعالیت مداوم و موثر خود هیات حاکمه را به خطر نسبی و سقوط تهدید می کردند. دولت با خراب کردن سقف بازار و غارت اموال رهبران آن، بازاریان را کم و بیش مجبور به سکوت کرد ولی دانشگاه همچنان خاری در چشم دستگاه می خلید و دست از مبارزه برنمی داشت و دستگاه همچون درنده خونخواری به کمین نشسته دندان تیز کرده بود که از دانشجویان مبارز دانشگاه انتقام بگیرد. انتقامی که عبرت همگان گردد.))
اما چه شد که جنایت بزرگ در دانشگاه تهران به وقوع پیوست ؟ با چمران ادامه می دهیم تا داستان کاملتر شود.
((صبح شانزدهم آذر هنگام ورود به دانشگاه، دانشجویان متوجه تجهیزات فوق العاده سربازان و اوضاع غیرعادی اطراف دانشگاه شده وقوع حادثه ای را پیش بینی می کردند. نقشه پلید هیات حاکمه بر همه واضح بود و دانشجویان حتی الامکان سعی می کردند که به هیچ وجه بهانه ای به دست بهانه جویان ندهند. از این رو دانشجویان با کمال خونسردی و احتیاط به کلاس ها رفتند و سربازان به راهنمایی عده ای کارآگاه به راه افتادند. ساعت اول بدون حادثه مهمی گذشت و چون بهانه ای به دست آنان نیامد به داخل دانشکده ها هجوم آوردند. از پزشکی، داروسازی، حقوق و علوم عده زیادی را دستگیر کردند. بین دستگیرشدگان چند استاد نیز دیده می شد که به جای دانشجو مورد حمله قرار گرفته و پس از مضروب شدن به داخل کامیون کشیده شدند. همچنین بین زنگ اول و دوم هنگام تفریح سربازان به محوطه دانشکده فنی آمده چند نفری را به عناوین مختلف و بهانه های مجهول و مسخره گرفته، زدند و بردند. در تمام این جریانات دانشجویان سکوت و خونسردی خود را حفظ کرده با موقع شناسی واقع بینانه ای از دادن هر گونه بهانه ای خودداری می کردند. ولی زدن و گرفتن دانشجویان اشتهای خونخوار دستگاه را اقناع نمی کرد. آنها نقشه کشتن و “شقه کردن” دانشجویان را کشیده بودند و این دستور از مقامات بالاتری به آنها داده شده بود. سرکردگان اجرای این دستور و کشتار ناجوانمردانه عده ای از گروهبانان و سربازان “دسته جانباز” بودند که اختصاصا برای اجرای آن ماموریت و استثنائا آن روز به دانشگاه اعزام شده بودند. این سربازان که به مسلسل های سب مجهز بودند بیشتر به جلادان قدیم شباهت داشتند. کشتار و حمله های اصلی توسط این سربازان انجام گرفت و سربازان عادی فقط دنباله رو و محافظ سربازان دسته “جانباز” بودند.
حدود ساعت ‌۱۰ صبح موقعی که دانشجویان در کلاس ها بودند، چندین نفر از سربازان دسته “جانباز” به معیت عده زیادی سرباز معمولی رهسپار دانشکده فنی شدند. ما در کلاس دوم دانشکده فنی که در حدود ‌۱۶۰ دانشجو داشت، مشغول درس بودیم. آقای مهندس شمس استاد نقشه برداری تدریس می کرد. صدای چکمه سربازان از راهرو پشت در به گوش می رسید. اضطراب و ناراحتی بر همه مستولی شده بود و کسی به درس توجه نمی کرد. در این هنگام پیشخدمت دانشکده مخفیانه وارد کلاس شده به دانشجویان گفت؛ “بسیار مواظب باشید. چون سربازان می خواهند به کلاس حمله کنند اگر اعلامیه یا روزنامه‌ای دارید از خود دور کنید (آن روز “راه مصدق” و اعلامیه های نهضت مقاومت ملی به وفور در دانشگاه پخش می شد.) مهندس خلیلی به شدت عصبانی است و تلاش می کند که از ورود سربازان به کلاس جلوگیری کند ولی معلوم نیست که قادر به این کار باشد” و از کلاس خارج شد. در خلال این احوال مهندس خلیلی و دکتر عابدی رییس و معاون دانشکده فنی با تمام قوا می کوشیدند که از ورود سربازان به کلاس جلوگیری کنند. ولی سربازان نه تنها به حرف آنها اهمیتی ندادند بلکه آنها را تهدید به مرگ کردند. لذا مهندس خلیلی به رییس دانشگاه (دکتر سیاسی)، رییس گارد دانشگاه و بالاخره مقامات “عالیه” متوسل شد. آنها نیز به علت این که این سربازان از دسته “جانباز” هستند و برای ماموریت به خصوص از طرف “از ما بهتران” آمده‌اند، قادر به هیچ اقدام مثبتی نشدند. وخامت اوضاع به حد اعلا رسیده بود. شلوغی بیرون کلاس و صدای شدید چکمه های سربازان از نزدیک شدن حادثه ای حکایت می کرد تا بالاخره در کلاس به شدت به هم خورد و پنج سرباز “جانباز” با مسلسل سبک وارد کلاس شدند. یکی از آنها لوله مسلسل را به طرف شاگردان عقب کلاس گرفته آماده تیراندازی شد و دیگری به همین نحو مامور قسمت جلوی کلاس گردید. سرباز دیگری پیشخدمت دانشگاه را به داخل کلاس می کشید. سرخی و کبودی صورت و بدن او از ضرب و شکنجه سربازان حکایت می کرد. در این هنگام استاد کلاس آقای مهندس شمس به منظور جلوگیری از دخول سربازان به کلاس پیش آمده، گفت؛ “کلاس مقدس است و من به شما اجازه دخول نمی دهم”. در این هنگام سرباز دیگری مسلسل خود را به سینه او نزدیک کرده او را به طرف دیگر کلاس راند. مهندس شمس گفت؛ “فرمانده شما کیست؟ بدون وجود افسر فرمانده به چه حقی وارد کلاس می شوید؟” سربازی که او را به عقب می راند به گروهبانی که وسط کلاس ایستاده بود، اشاره کرده گفت؛ “او فرمانده ماست” مسلسل خود را بر سینه استاد گذاشته با تهدید به مرگ او را مجبور به سکوت کرد. گروهبان فرمانده لوله را به سینه پیشخدمت کلاس گذاشته گفت؛ “کی به ما خندید؟ زود بگو وگرنه تو را می کشم”. او مدعی بود که عده ای از دانشجویان به آنها خندیده اند!!!! و به همین علت می خواست انتقام بگیرد. پیشخدمت به خداو پیغمبر قسم می خورد که روحم خبر ندارد. می گفت؛ “من بیرون بودم آخر چطور بفهم چه کسی به شما خندید؟” ولی بهانه گروهبان به بهانه گرگ خونخواری شبیه بود که از میش مظلومی که در پایین نهر آب می خورد ایراد می گرفت که چرا آب را گل آلود کرده است. سخنان پیشخدمت بیچاره نیز کوچکترین اثری نداشت. گروهبان سنگدل عصبانی شده بود و به شدت فریاد می زد و لوله مسلسل را به قلب او فشار می داد و بالاخره گفت ؛ “تا سه می شمارم و اگر کسی را نشان ندهی آتشش می کنم”. کلاس ساکت بود فقط صدای چکمه؛ فریاد گروهبان و ضجه پیشخدمت بلند بود. دانشجویان در بهت و حیرت فرو رفته بودند و این منظره بیشتر به خواب خیال می نمود. وحشت همه را فرا گرفته بود که قرعه فال به نام چه کسی زده خواهد شد. شکی نبود که این بهانه مسخره برای تحریک دانشجویان و آنگاه اقدام به یک حمله سبعانه عمومی پیش بینی شده و مسلم بود که کوچکترین جنبش با مقاومت از طرف دانشجویان باعث مرگ حمتی اکثریت کلاس می شد.
گروهبان شماره های ‌۱ و ‌۲ را اعلام کرد و انگشت خود را به ماشه مسلسل می فشرد که در آخرین لحظه پیشخدمت بیچاره از روی لاعلاجی دست خود را به یک طرف کلاس تکان داد. اشاره مبهم او شامل ‌۵۰ دانشجو می شد و خدا عالم است که این سربازان لاشعور چگونه می توانستند گناهی به گردن کسی بگذارند! سربازان همچون گرگان گرسنه به شاگردان آن طرف کلاس نزدیک شدند و پس از لحظه ای مکث و جستجو یقه دانشجویان را از پشت میز سه ردیف دورتر گرفته از روی میزها کشان کشان به وسط کلاس کشیدند و با قنداق مسلسل و لگد از کلاس بیرون انداختند و سربازان خارج که چون گرگان گرسنه دیگری به انتظار ایستاده بودند، به جان طعمه افتادند. دانشجویان از مشاهده این عمل وقیح وحشیانه قلبشان جریحه دار شده با عصبانیت و ناراحتی به آرامش اجباری خود ادامه می دادند.
گروهبان فرمانده! دوباره به سراغ پیشخدمت رفت و لوله مسلسل را روی سینه او گذاشته گفت؛ “دیگر که بود؟” و به همان ترتیب اول سربازان دانشجوی بی گناه دیگری را از وسط دانشجویان کشان کشان به میان کلاس کشید. گروهبان سه بار به سراغ پیشخدمت رفت ولی او دیگر چیزی نگفت لذا آنها پس از تکمیل وحشگیری خود در این کلاس برای شکارهای بیشتری بیرون رفتند.
لحظه ای پس از خروج سربازان، کلاس از شدت جوش و خروش دانشجویان چون بمب منفجر شد. سینه های پرسوزی که تحت فشار و وحشت خفه شده بود و قلب های پرگدازی که در اثر حیرت و اضطراب از طپش افتاده بود، یکباره چون آتشفشانی شروع به فوران کرد … دانشجویی از عقب کلاس روی میز پرید و کتاب خود را بر زمین زد. در حالی که بغض گلویش را گرفته و گریه می کرد، می گفت؛ “این چه درسی است؟ این چه کلاسی است؟ این چه زندگی است؟” و رهسپار خارج شد. دانشجویان با صورت های برافروخته و عصبانی به هیات حاکمه ستمگر و عمال سیه دل آن لعنت و نفرین می کردند. همهمه و غوغا به شدت رسیده بود. مهندس شمس سعی می کرد که از خروج دانشجویان از کلاس جلوگیری کند ولی موفق نمی شد و دانشجویان چون جرقه های آتش به بیرون پراکنده شدند. رییس و معاون دانشکده فنی که با تمام کوشش و فداکاری خود قادر به جلوگیری از ورود سربازان نشده و ناظر این همه وحشیگری و هتک حرمت کلاس و استاد شده بودند، به ناچار اعلام اعتصاب کردند و گفتند؛ “تا هنگامی که دست نظامیان از دانشگاه کوتاه نشود، دانشکده فنی به اعتصاب خود ادامه خواهد داد” و چون احتمال وقوع حوادث وخیم تری می رفت، لذا برای حفظ جان دانشجویان دانشکده را تعطیل کردند و به آنها دستور دادند به خانه های خود بروند و تا اطلاع ثانوی در خانه بمانند.
دانشجویان نیز به پیروی از تصمیم اولیای دانشکده محوطه دانشکده را ترک می کردند ولی هنوز نیمی از دانشجویان در حال خروج بودند که ناگاه آن سربازان به همراه عده زیادی سرباز عادی به دانشکده فنی حمله کردند. چند کارآگاه بدنام شناخته شده و افسر سیه دل در گوشه و کنار دیده می شدند و شکی نبود که درصدد توطئه و در انتظار نتیجه وحشتناک توطئه هستند.
عده ای از سربازان دانشکده فنی را به کلی محاصره کرده بودند تا کسی از میدان نگریزد. آنگاه دسته ای از سربازان با سرنیزه به همراهی سربازان دسته جانباز از در بزرگ دانشکده وارد شدند و دانشجویان را که در حال خروج و یا در جلوی کتابخانه و کریدور جنوبی دانشکده بودند هدف قرار دادند. دانشجویان مات و مبهوت به این صحنه تاثرآور می نگریستند. سربازان قدم به قدم به سرنیزه های کشیده به سمت دانشجویان نزدیک می شدند. بین ما و آنها چند قدم بیشتر فاصله نبود. سربازان دسته جانباز که در صف اول قرار داشتند چون درندگان خونخواری از این که طعمه را به دام انداخته اند سرمست پیروزی بودند. خون در چشمانشان موج می زد. نفس ها در سینه ها حبس شده بود. فقط صدای چکمه سربازان به گوش می رسید. آنها قدم به قدم نزدیک تر می شدند، ولی هنوزکسی تکان نمی خورد. سکوتی موحش همه را فرا گرفته بود. این سکوت پیش از حادثه چقدر دردناک و غم انگیز بود. خدایا باز دیگر چه شده این ها از جان ما چه می خواهند؟ با سر نیزه کشیده در حال حمله هستند. آخر این درندگان خونخوار را چه کسی به جان مردم می اندازد؟! آخر زجر و شکنجه تا چه انداز؟ ظلم و فساد تا چقدر؟ آخر اینها این بار دیگر چه بهانه ای دارند؟
اینها افکار مشوشی بود که از مغز هر دانشجویی می گذشت و دل شوریده او را جریحه دارتر می کرد ولی آنها دیگر این بار منتظر بهانه ای نیستند. آنها با گرفتن و زدن و دربند کردن دانشجویان قانع نمی شوند. آنها درصدد کشتن هستند. کسی که این سربازان متعصب مسخ شده را فرستاده فرمان قتل دانشجویان را صادر کرده است. مرگ را می بینم که این قدر نزدیک شده و پنجه به سوی ما دراز کرده الان یا لحظه ای بعد این گلوله ها سینه ما را سوراخ خواهند کرد. این سرنیزه ها بدن ما را خواهند شکافت. صبر و سکوت دیگر فایده ای ندارد. دانشجویان در حالی که درد و رنج قلبشان را می فشرد و آثار غم و ناراحتی از چهره هایشان هویدا بود، شروع به عقب نشینی کردند. سربازان به سرعت خود افزودند.
اکثر دانشجویان به ناچار پا به فرار گذاردند تا از درهای جنوبی و غربی دانشکده خارج شوند. در این میان بغض یکی از دانشجویان ترکید. او که مرگ را به چشم می دید و خود را کشته می دانست دیگر نتوانست این همه فشار درونی را تحمل کند و آتش از سینه پرسوز و گدازش به شکل شعارهای کوتاه بیرون ریخت؛ “دست نظامیان از دانشگاه کوتاه”. هنوز صدای او خاموش نشده بود که رگبار گلوله باریدن گرفت و چون دانشجویان فرصت فرار نداشتند، به کلی غافلگیر شدند و در همان لحظه اول عده زیادی هدف گلوله قرار گرفتند. لحظات موحشی بود. دانشجویان یکی پس از دیگری به زمین می افتادند به خصوص که بین محوطه مرکزی دانشکده فنی و قسمت های جنوبی سه پله وجود داشت و هنگام عقب نشینی عده زیادی از دانشجویان روی این پله ها افتاده نتوانستند خود را نجات دهند. نکته ای را که هیچ گاه فراموش نمی کنم و از ایمان و فداکاری دانشجویان حکایت می کند فریاد “یا مرگ یا مصدق” زیر رگبار گلوله است. هنگامی که تیراندازی شروع شد، کاسه صبر و تحمل دانشجویان شکست و جوش و خروش دورنشان در شعار کوتاه “یا مرگ یا مصدق” به آسمان بلند شد. تیراندازی و کشت و کشتار آخرین مرحله ای که دستگاه جنایت پیشه کودتا می توانست مرتکب شود و دانشجویان برای جلوگیری از این حادثه وحشتناک این همه صبر و تحمل کرده بودند و تا این اندازه دندان روی جگر گذاشته و خود را مشاهده کرده بودند. گرفتاری این همه دانشجو را دیده باز هم سکوت و آرامش را حفظ نموده بودند که بهانه ای به دست عمال بی شرم دستگاه ندهند ولی هیات حاکمه در تصمیم به کشت و کشتار آن روز خود آنقدر مصر بود که رفتار دانشجویان نمی توانست کوچکترین تغییری در دستگاه و نقشه پلیدشان به وجود بیاورد. اینجا بود که دانشجویان دیگر سکوت را جایز ندیدند. اکنون که کشته می شوند دیگر چرا حرف خود را نزنند؟
“یا مرگ یا مصدق” ” مرگ بر شاه”
چرا بغض و کینه خود را خالی نکنند؟ چرا در آخرین مرحله زندگی مقدس ترین نامی را که پرچم مبارزات آنهاست یاد نکند؟ این بود که بغض و کینه آنان ترکید. سوز و گداز درونشان همراه با “یا مرگ یا مصدق” از سینه پردردشان خارج شد. حتی سه نفری که به شدت مجروح شده بر زمین افتاده بودند، در حال ناله و درد زبان به سخن گشوده با “زنده باد مصدق و مرگ بر شاه” وفاداری خود را به نهضت و تنفر خود را از دشمنان ملت و مسببین کودتا ابراز داشتند. مصطفی بزرگ نیا به ضرب سه گلوله از پای در آمد. شریعت رضوی که ابتدا هدف سرنیزه قرار گرفته به سختی مجروح شده بود، دوباره هدف گلوله قرار گرفت. ناصر قندچی حتی یک قدم هم به عقب برنداشته و در جای اولیه خود ایستاده بود یکی از جانبازان “دسته جانباز” با رگبار مسلسل سینه او را شکافت و او را شهید کرد. در این میان چند نفر از دانشجویان دانشکده افسری که دانشجوی دانشکده فنی نیز بودند دوستان دانشجوی خود را هدایت کرده دستور دادند به زمین بخوابند و بدین ترتیب عده زیادی از مرگ حتمی نجات یافتند. دسته ای در آبخوری و عده زیادی در کتابخانه پنهان شدند و افرادی متعددی در پشت ستون های سنگی دانشکده خود را از گلوله حفظ کردند. عده ای نیز به کارخانه های دانشکده فنی پناه برده لباس کارگری به تن کرده از معرکه جان به سلامت بردند. رگبار گلوله همچنان برای دقیقه های طولانی و مرگبار ادامه داشت. من به اتفاق عده زیادی از دانشجویان از کریدور جنوبی دانشکده رهسپار در جنوبی شده ولی ناگاه در انتهای کریدور به یک دسته سرباز برخورد کردیم که تفنگ ها را به سوی ما نشانه گیری کرده دستور ایست می دادند. ولی چون در آن بحبوحه ایستادن میسر نبود، آنها نیز شروع به تیراندازی کردند. بنابراین محصور شده بودیم که از دو طرف ما را هدف گلوله قرار داده بودند و نه راه رفتن بود و نه جای برگشتن. دسته ای بر روی زمین خوابیدند و دسته ای دیگر به اطاق های اطراف کریدور و پشت در کلاس ها و دستشویی پناه بردند. در یک طرف کریدور پله هایی وجود داشت که به زیرزمین می رفت و آزمایشگاه مقاومت مصالح در آنجا بود. عده زیادی از دانشجویان که از دو طرف تحت فشار و حمله قرار گرفته بودند، به ناچار به این آزمایشگاه پناه بردند.
فشار و اضطراب به حدی بود که اغلب دانشجویان از روی پله ها غلطیده و به پایین پرت می شدند و چون درهای آزمایشگاه بسته بود و کسی نمی توانست داخل شود، پس از لحظه ای انبوهی از دانشجویان در پایین پله ها تشکیل شد و عده ای زیر فشار له شدند.
بالاخره فشار دانشجویان شیشه ها را شکست و دانشجویان یکی پس از دیگری از میان شیشه شکسته ها ی در وارد آزمایشگاه شدند.
من نیز همراه این عده وارد آزمایشگاه شدم. خون مجروحین آنقدر زیاد بود که پایین پله های گلگون شدن بود. بین دوستان ما، شیشه پای یکی را شکافت. دیگری پایش هدف گلوله قرار گرفته و سوراخ شده بود. گلوله از یک طرف پا وارد شده و از طرف دیگر خارج شده بود. دانشجویان و مستخدمین آزمایشگاه مشغول بستن زخم های دانشجویان مجروح بودند. از حدود سی نفری که به آزمایشگاه مقاومت مصالح پناه بردند، به استثنای دو یا سه نفری همه مجروح شده بودند. دانشکده کاملا محاصره شده بود و کسی نمی توانست خارج شود. حتی هنگام تیراندازی داخل دانشکده سربازان خارج نیز شروع به تیراندازی کردند و مقداری از سنگ ها و شیشه های جلو دانشکده فنی را شکستند. پس از ختم گلوله باران، دقیقه ای سکوت دانشکده را فرا گرفت. اضطراب و نگرانی شدیدی بر همه مستولی شده بود. سربازان با سرنیزه اطراف دانشکده پاس می دادند و سایه آنها روی پنجره ها و روی پرده ها چون هیولای ظلم و بیدادگری به چشم می خورد. ناگهان در میان سکوت آه بلندی به گوش رسید که مانند دشنه در قلب ما فرو رفت و از چشم بیشتر دانشجویان اشک جاری شد. ناله های بلند سوزناک به ما فهماند که عده ای مجروح شده اند و در همان جا افتاده اند. غلغله و آشوبی به پا شد. دسته ای می خواستند به کمک دوستان مجروح خود بروند یا آنها را نجات دهند یا خود نیز کشته شوند. این دانشجویان آنقدر خشمناک و انقلابی شده بودند که کنترل آنها به کلی از دست رفته بود. یکی فریاد می زد؛ من از این زندگی خسته شدم؛ می خواهم کشته شوم، می خواهم به دوستان دیگرم بپیوندم، بگذارید بیرون بروم. دیگری می گفت؛ صبر تا کی، باید بیرون برویم و انتقام کشته شدگان را بگیریم. ولی عده ای دیگر با زحمات زیاد مشغول آرام کردن دوستان خود بودند. چون خروج از خفاگاه در آن شرایط باعث کشته شدن بی نتیجه آنها می شد. اولیای دانشکده مستخدمین و چند نفری از دانشکده پزشکی می خواستند مجروحین را به پزشکی برده معالجه کنند. ولی سربازان با تهدید به مرگ مانع از این کار شدند. بدن مجروحین در حدود دو ساعت در وسط دانشکده افتاده بود و خون جاری بود تا بالاخره جان سپردند.
اجساد خون آلود شهیدان و آن همه ناله های پرشورشان نه تنها در دل سنگ این جلادان اثری نکرد بلکه با مسرت و پیروزی به دستگیری باقیمانده دانشجویان پرداختند. هر که را یافتند گرفتند و آنگاه آنها را با قنداق تفنگ زده با دست های بالا به صف کرده روانه زندان کردند و خبر پیروزی خود را برای یزید زمان بردند تا انعام و پاداش خود را دریافت دارند. در این واقعه مستخدمین و کارگران دانشکده فنی بی اندازه به دانشجویان کمک کردند.
ما همچنان در خفاگاه خود بیش از دو ساعت ماندیم تا بالاخره با لباس مبدل کارگری از دانشکده خارج شده به کارخانه رفتیم و در آنجا ابزار به دست گرفته مشغول کار شدیم تا سربازان ما را کارگر تصور کنند. آن گاه دور از چشم سربازان از در پشت خارج شده و دوستان مجروح خود را به بیمارستان بردیم. مهندس خلیلی رییس دانشکده فنی را نیز بازداشت کرده و دکتر عابدی معاون دانشکده را به جنوب تبعید کردند.
بدین ترتیب سه نفر از دوستان ما بزرگ نیا، قندچی و شریعت رضوی شهید و بیست و هفت نفر دستگیر و عده زیادی مجروح شدند. هنگام تیراندازی بعضی از رادیاتورهای شوفاژ در اثر گلوله سوراخ شد و آب گرم با خون شهدا و مجروحین درآمیخت و سراسر محوطه مرکزی دانشکده فنی را پوشانید، به طوری که حتی پس از ماه ها از در و دیوار دانشکده فنی بوی خون می آمد. مامورین انتظامی پس از این عمل جنایتکارانه و ناجوانمردانه از انعکاس خشم و غضب مردم به هراس افتاده برای پوشاندن آثار جرم خود خون ها را پاک کردند ولی ماهها اثر خون در گوشه و کنار دیده می شد و سال ها جای گلوله ها بر در و دیوار دانشکده فنی نمایان بود و تا زمین می گردد و تاریخ وجود دارد، ننگ و رسوایی بر کودتاچیان خواهد بود.
در این حمله ناجوانمردانه، سربازان “جانباز” به دانشجویان تیراندازی کردند و سربازان دیگر به هوا شلیک نمودند و به احتمال قوی قاتل شهدا و مسئول جراحات مجروحین همان جلادان “دسته جانباز” بودند. این واقعه دردناک حتی اکثر سربازان را منقلب کرد. به طوری که یکی از آنان که از شکنجه وجدان بیدار شده خود رنج می برد، هنگام هدایت صف دانشجویان اسیر به زندان به دانشجویی گفت: “دستور اکید صادر شده بود که همه ما باید تیراندازی کنیم و به ما گفته شده بود که گلوله ها و تفنگ سربازان بعد از ماموریت بازرسی خواهد شد و اگر کسی تیراندازی نکرده باشد، تحت تعقیب قرار خواهد گرفت. بنابراین من نیز اجبارا تیراندازی کردم ولی خدا شاهد است که تمام گلوله ها را به سقف یا دیوا شلیک کرده ام”.
 
و بدین ترتیب فاجعه ای تاریخ ساز اتفاق افتاد. فاجعه ای که تاریخ جنبش دانشجویی ایران را تغییر دارد و وضعیت جدیدی برای جنبش دانشجویی در ایران تصویر کرد. پس از آن ((دانشگاه تهران به پیروی از دانشکده فنی و به عزای شهدای آن در اعتصاب عمیقی فرو رفت. بعدازظهر آن روز دانشجویان با کراوات سیاه از دانشکده حرکت کرده با سکوت غم آلود و ماتم زده رهسپار خیابان های مرکزی شهر شدند و مخصوصا در خیابان های لاله زار و استانبول انبوه دانشجویان عزادار نظر هر رهگذری را جلب می کرد و او را متوجه این جنایت عظیم می نمود. بیشتر دانشکده های شهرستان ها نیز برای پشتیبانی از دانشگاه تهران اعتصاب کردند. تعداد زیادی از سازمان های دانشجویی خارج از کشور نیز به عمل وحشیانه و خصمانه دولت کودتا به شدت اعتراض نمودند. در مقابل سیل اعتراض، جنایتکاران شروع به سفسطه کردند و در مقابل خبرنگاران گفتند که دانشجویان برای گرفتن تفنگ سربازان حمله کردند و سربازان نیز اجبارا نیرهایی به هوا شلیک نمودند و تصادفا سه نفر کشته شد”.
یکی از مجلات، با آنکه سانسور شدیدی وجود داشت و کسی جرات نمی کرد علیه دستگاه کلمه ای بنویسد با مسخره نوشته بود که “اگر تیرها هوایی شلیک شده، پس بنابراین دانشجویان پر درآورده به هوا پرواز کرده و خود را به گلوله زده اند”. به عبارت دیگر گلوله ها به دانشجویان نخورده بلکه دانشجویان به هوا پرواز کرده اند و خود را به گلوله ها زده اند.
روز بعد نیکسون به ایران آمد و در همان دانشگاه، در همان دانشگاهی که هنوز به خون دانشجویان بی گناه رنگین بود، دکترای افتخاری حقوق دریافت داشت و از سکون و سکوت گورستان خاموشان ابراز مسرت کرد و به دولت کودتا وعده هر گونه مساعدت و کمک نمود و به رییس جمهور آمریکا پیغام برد که آسوده بخوابد چون نگرانی او که نوشته بود؛ “و گو این که مخاطراتی که متوجه ایران بود، تخفیف یافته است. معذالک ابرهایی که ایران را تهدید می کرد، به کلی متلاشی و پراکنده نشده است.” بررف شده و مملکت امن و امان است!”
صبح ورود نیکسون یکی از روزنامه ها در سرمقاله خود تحت عنوان “سه قطره خون” نامه سرگشاده ای به نیکسون نوشت که فورا توقیف شد. ولی دانشجویان سحرخیزی که خواب و خوراک نداشتند و استراحت در قبل مرگ دوستانشان میسر نبود، زودتر از پلیس روزنامه را خواندند. در این نامه سرگشاده ابتدا به سنت قدیم ما ایرانی ها اشاره شده بود که “هر گاه دوستی از سفر می آید یا کسی از زیارت باز می گردد و یا شخصیتی بزرگ وارد می شود، ما ایرانیان به فراخور حال در قدم او گاوی یا گوسفندی قربانی می کنیم”. آنگاه خطاب به نیکسون گفته شده بود که؛ “آقای نیکسون وجود شما آنقدر گرامی و عزیز بود که در قدوم شما سه نفر از بهترین جوانان این کشور یعنی دانشجویان دانشگاه را قربانی کردند.”(( (۴)
۷  روز از این شهادت گذشت. روز هفتم شهدای دانشگاه غوغای عظیمی به پا بود. دانشجویان تصمیم داشتند که مراسمی بر مزار شهدا برپا کنند، ولی دستگاه فاسد ممانعت می کرد. میدان شوش از انبوه مردم به خصوص دانشجویان موج می زد. سربازان تمام محوطه را با تانک و زره پوش محاصره کرده بودند. پلیس از سوار شدن دانشجویان به اتوبوس های خط ری جلوگیری می کرد و به علت ورود دسته های جدید لحظه به لحظه به جمعیت میدان افزوده می شد. به طوری که حدود ساعت دو و نیم بعدازظهر جای ایستادن نبود. مامورین انتظامی به دستور فرماندهان خود شروع به مانور کردند و می خواستند دانشجویان را پراکنده کنند.
نمایندگان دانشجویان با فرمانده مامورین انتظامی تماس گرفته درخواست کردند به این صحنه مسخره خاتمه داده شود و متذکر شدند که بازی کردن با احساسات دانشجویان خشمگین و از جان گذشته، بازی کردن با آتش است. بالاخره نیروی انتظامی از وحشت دانشجویان ناچار به تسلیم شد و افسر فرمانده قبول کرد که دسته های گل به وسیله چند دختر دانشجو به مزار شهدا حمل شود و دانشجویان نیز دسته دسته و به مرور سوار اتوبوس شده و عازم امامزاده عبدالله شدند. اولین دسته با چند اتوبوس حرکت کردند ولی بالای پل سیمان ژاندارم ها و سربازان راه را سد کرده به داخل اتوبوس ها حمله بردند و هر دانشجو یا هر مرد جوانی را که همانند دانشجویی بود با قنداق تفنگ به شدت مجروح کرده پایین می کشیدند. دانشجویان دسته بعدی که متوجه ماجرا شدند پیش از آنکه سربازان به اتوبوس ها حمله کنند، پیاده شدند، به این امید که از بیراهه از مزارع و باغ ها گذشته خود را به امامزاده عبدالله برسانند، ولی سربازان به آنها حمله کردند و حتی کیلومترها در پیچ و خم کوچه باغ ها دانشجویان را دنبال کردند و عده کثیری از این دسته را آنقدر زدند تا از حال رفتند. خوشبختانه بیمارستان فیروزآبادی نزدیک بود و به داد مجروحین رسید و عده ای از دانشجویان برای مدت های دراز در آنجا بستری شدند. ورود دسته های بعدی دانشجویان به پل سیمان مسئله را برای ژاندارم ها مشکل تر کرد. هزارها دانشجو بر سر پل سیمان غوغا به پا کرده بودند. اگرچه ژاندارم ها و سربازان تمام اتوبوس ها را تفتیش کرده، دانشجویان را پایین می آوردند و اگرچه موفق شدند که دسته اول دانشجویان را به کلی پراکنده کنند ولی سیل دانشجویان و مردم دمونستراسیون عظیمی به وجود آورد که در تاریخ حکومت نظمی آن روز سابقه نداشت. دانشجویان پس از خروج از اتوبوس ها و گریز از مقابل سربازان چند قدمی آن طرف تر به هم پیوسته پیاده عازم امامزاده عبدالله می شدند از اتصال این دسته ها به هم صف بسیار طویلی به وجود آمد که یک سر آن به امامزاده عبدالله رسیده بود و سر دیگر آن سر پل سیمان در حال تکوین بود.
این دمونستراسیون زیر برق سرنیزه سربازان و آن همه ظلم و بی رحمی وحشیانه حکومت نظامی یکی از بزرگترین و باشکوه ترین تظاهرات دانشجویان به شمار می رفت و گواه از خودگذشتگی و تصمیم کوه آسای دانشجویان بود. دستگاه کودتا سعی کرد که این فاجعه دردناک را مکتوم بدارد ولی جنگ و گریز نیروهای نظامی و دانشجویان در میان راه و مخصوصا سر پل سیمان سبب شد که عده زیادی از کارگران و دهقانان اطراف متوجه موضوع شده به استقبال دانشجویان بیایند. از سر پل سیمان تا امامزاده عبدالله کارگران و دهقانان در دو طرف خیابان ایستاده با دانشجویان همدردی می کردند و جلوی امامزاده عبدالله انبوه مردم به حدی بود که ژاندارم ها مجبور بودند برای جلوگیری از ورود مردم به صف دانشجویان و شرکت در مراسم عزاداری دست ها را به هم حلقه کرده تشکیل یک صف طولانی داده دانشجویان را از مردم جدا کنند.
در بزرگ امامزاده عبدالله توسط پلیس و ژاندارم مسدود شده بود و کسی حق دخول نداشت. دسته های اولی دانشجویان که وارد امامزاده عبدالله شدند مورد حمله قرار گرفتند. عده ای مجروح و بقیه پراکنده شدند، ولی سیل جمعیت و صف بی انتهای دانشجویان بالاخره مامورین حکومت نظامی را مجبور به تسلیم کرد و به دانشجویان اجازه داده شد که دسته دسته به سر خاک شهدا رفته باز گردند، تا به دسته بعدی حق ورود داده شود. با آنکه گوشه و کنار محل و محوطه مزار شهدا را افراد نظامی پوشانده بود، با این حال وحشت داشتند که انبوه دانشجویان خشمگین و عزادار باعث طغیان و آشوب گردد و به زور دانشجویان را از محوطه مزار بیرون می راندند. ولی با تمام این فشار، سرتاسر قبرستان از دانشجویان پوشیده شده بود. در این هنگام برادر شهید قندچی با لباس سیاه عزا بر سر خاک شهدا شروع به سخن کرد. آثار غم و عزا از خطوط صورتش هویدا و رگ های گردنش از شدت غضب ورم کرده بود. سخنان آتشینش چون شراره های آتش از سینه پرسوز و گدازش بیرون می جهید. او با گردن برافراشته و ایمان قوی حرف می زد. محزون بود که تنها برادرش همچون غنچه ناشکفته در برابر طوفان سهمگین ظلم وستم پر پر شده و این چنین بر زمین ریخته است، ولی مغرور بود که به خاطر پیروزی نهضت و در راه مبارزه با حکومت غاصب کودتا برادر عزیزش قربانی شده است. سکوت همه را فرا گرفته بود. نفس ها در سینه ها حبس شده بود. کسی تکان نمی خورد. صدای لرزان و رسای قندچی همه را می لرزانید حتی پلیس و سرباز را نیز بر جا خشک کرده بود. بر دل پرشور جوانان آتش می زد و اشک از چشم ها جاری می کرد . او از این زندگی غم انگیز ذلت بار به ستوه آمده بود. برادرش پس از یک جراحت دردناک دو ساعته در پناه مرگ آرمیده بود ولی او هنوز می سوخت و مدام از شکنجه روحی طاقت فرسایی رنج می برد. او دیگر از مرگ نمی ترسید و آرزو داشت که به دنبال برادرش در پناه مرگ روی آسایش بیند. او از زبان دانشجویان حرف می زد. او عقده دل های دردمند دانشجویان را باز می کرد. او به جنایت هیات حاکمه حمله کرده، تقاضای کیفر جنایتکاران را می نمود. او وفاداری خود و برادر شهیدش را تا آخرین لحظه حیات به مصدق بزرگ اعلام می داشت. او بالاخره سخنان موثر خود را با شعر معروف کریم پورشیرازی شهید دیگر نهضت ملی درباره خونین کفنان سی ام تیر در میان شور و هیجان بی حد دانشجویان ختم کرد و آنگاه به وسیله پلیس محاصره و دستگیر شد.
پس از آن مراز شهدای شانزده آذر همچون مقبره شهدای سی ام تیر زیارتگاه مردم آزاده و مبارز ایران، به خصوص دانشجویان بود. سال بعد روز شانزده آذر ۱۳۳۳ دانشکده فنی از کارآگاه و نظامی پر بود که هر گونه عکس العملی را در نطفه خفه کنند، اما مطابق قرار قبلی پس از آنکه زنگ صبح نواخته شده، تمام دانشجویان در محوطه مرکزی دانشکده فنی با حالت عزا و احترام سه دقیقه سکوت کردند: سکوتی عمیق و پر معنی سکوتی که خاطرات دلخراش سال پیش را تجدید می کرد و رگبار گلوله و ناله دردناک مجروحین شنیده می شد: سکوتی که در خلال آن شکنجه های روحی سال گذشته، جنایات هیات حاکمه و بدبختی و مذلت ملت ایران از نظرها می گذشت. سربازان و کارآگان در مقابل این سکوت قادر به هیچ عملی نبودند و هیچ بهانه و دستاویزی به دستشان نیامد. دانشجویان پس از سکوت و قرار دادن یک دسته گل بر روی پله ها دانشکده را ترک کرده عازم مزار شهدات شدند. تمام دانشگاه نیز به پیروزی از دانشکده فنی به احترام شهدای شانزدهم آذر دست از کار کشید.
این حکایت فاجعه است از زبان کسی که خود در آن زمان دانشجوی فنی دانشگاه تهران بود و شاهد فاجعه روی داده. فاجعه ای که تاریخ ساز شد.
اما این واقعه تنها تاثیرش در میان دانشجویان نبود. این واقعه اساتید و ریاست دانشگاه تهران را نیز به واکنش واداشت و به هم ریخت. در وضعیتی که ریاست وقت دانشگاه عنصری وابسته به حکومت است، اما به این دلیل که پای استقلال دانشگاه وسط است و قرار نیست که استقلال دانشگاه از دست برود، به شاه معترض می شود و حتی برخوردهای کلامی شدیدی هم پیش می آید.
او ابتدا تهدید به استعفا و برکناری می کند و در تماسی که با زاهدی می گیرد این مطلب را بیان می کند.اما پاسخ زاهدی مبنی بر اینکه ((متاسفم خواهم بود، دولت راسا از اداره امور آنجا عاجز نخواهند ماند.)) علی اکبر سیاسی را بر آن می دارد تا برای باقی ماندن استقلال دانشگاه و عدم حاکم شدن یک نظامی بر شئونات دانشگاه تصمیم به مقاومت می گیرد. از شاه وقت می گیرد تا به او اعتراض کند. به محض رسیدن او به پیش شاه، محمدرضا پیش دستی می کند و به سیاسی اعتراض می کند که ((این چه دسته گلی است که همکاران دانشکده فنی شما به آب داده اند. چند صد دانشجو را به جان سه چهار نظامی انداخته اید که این نتیجه نامطلوب را به بار آورد؟ گفتم : معلوم می شود جریان را آنطور که خواسته اند ، ساخته و پرداخته ، به عرض رسانده اند. شاه گفت ((به دروغ نگفته اند. عقل حکم می کند که جریان همین بوده است.)) )) و پس از بحثهایی سیاسی به شاه می گوید (( هرچه بوده نتیجه اش این است که سه خانواده عزادار شده اندو دانشگاهیان ناراحت و سوگوارند.)) (۵)
این برخورد یک رئیس دانشگاهی است که به استقلال دانشگاه معتقد است. اما خود وابستگی به دستگاه دارد.
اصولا و به طور مشخص پس از این واقعه یکی از مسائل اصلی جنبش دانشجوی بحث استقلال دانشگاه بوده است. بحثی که پس از کودتای فرهنگی سال ۵۹ و کودتای سال ۶۰ کاملا از بین رفت و هنوز که هنوز است دانشگاه وابستگی تامی به قدرت دارد.
در جلسه هیئت دولت نیز سیاسی به جدل می پردازد. سپهبد عبدالله هدایت پس از حمله با شدت و حدت به دانشگاه به عنوان وزیر جنگ دولت کودتا نتیجه می گیرد که : ((اگر عضوی از اعضای بدن فاسد شود، آن را قطع می کنند تا بدن سالم بماند. دانشگاه را هم در صورت لزوم برای حفظ مملکت باید از بین برد و منحل کرد.)) و اما سیاسی پاسخ می دهد که اولا قیاس مع الفارق است. چرا که عضو بدن مقاومت از خود نشان نمی دهد. در حالی که دانشگاه با هزاران دانشجو و کارمند و استاد اگر مورد هجوم واقع شود از خود دفاع می کند و به فرض هم اینکه ساکت شود، آتشی زیر خاکستر خواهد بود. (۶)
رئیس دانشگاه دولت کودتا اینگونه از دانشگاه دفاع می کند. اما به هر حال این فاجعه اثر خود را می گذارد و مبدایی برای آغاز رادیکالیزم در فضای جنبش دانشجویی ایران زمین می شود.
سالگردها آغازمی شود.اما سالگرد ۱۶ آذر ۱۳۳۷ چیز دیگری است. دانشگاه تهران صحنه شهامت و شجاعت یک زن ایرانی است. شهیده پروانه فروهر همسر شهید داریوش فروهر از رهبران حزب ملت ایران. پروانه در امنیتی ترین شرایط اینگونه فریاد می زند که ((” خواهران و برادران عزیزم ! چرا پراکنده اید؟ چرا سرهاتان را به زیر انداخته اید؟ از که می ترسید؟ از چه می ترسید؟ جان من فدای شما ! بر خاموشی و ترس غلبه کنید و خاطره یاران خود را که پنج سال پیش در چنین روزی در همین دانشگاه به خون درغلطیدند، گرامی بدارید !”)) (۷)
سید ابوالحسن بنی صدر که به همراه حسن حبیبی از شاهدان آن روزهاست می گوید : ((صدای آن بانو چنان تأثیر فوری و نیرومندی در روحیه ها گذاشت که همه حاضران بی اختیار سر بلند کردند و کف زدند و گام هائی به پیش بر داشتند و تنگاتنگ ایستادند و به دنباله سخنان بانوی سخنران که گزارشی از رویداد ۱۶ آذر و رفتار حکومت جابر با مردم و دانشگاهیان و ارج گذاشتن خاطره دانشجویان از دست رفته بود، گوش فرا دادند و گفتار او را با شور و هیجان تأیید کردند.)) (۸) و بعد از روزهای بعد می گوید که : ((چند روز پس از ۱۶ آذر، بانو فروهر را ـ که دیگر شاخص و انگشت نما شده بود ـ در دانشکده ادبیات و علوم انسانی ـ که او هم مانند من من دانشجوی آن بود ـ دیدم که پنجه یکی از پاهایش زخم بندی شده و در یک کفش سرپائی بود. در میان دانشجویان شایع بود که ساواک پس از پایان تظاهر ۱۶ آذر، آن بانو را بازداشته و پنجه پایش را شکنجه کرده بود. هیچ گاه تحقیق نکردم که آیا آن روایت واقعیت داشت یا تنها یک شایعه بود.)) (۹)
۱۶ آذر نماد شجاعت می شود و نماد ایستادگی نسلهای دانشجویی.
اما پس از ۱۶ آذر و تا امروز دانشگاه آبستن حوادث بزرگی است و در واقع دانشگاه مادر رویدادهای آینده است.
سال ۱۳۳۹ و آغاز فضای باز سیاسی و شروع دوباره فعالیت جبهه ملی در قالب جبهه ملی دوم. تپه های یوسف آباد تهران و تلاش برای تشکیل اولین کمیته جبهه ملی دانشگاه. از اسامی که می توان نام برد : محمد ملکی، احمد سلامتیان، عباس نراقی وبرادران خارقانی که یکی فنی بود و دیگری در دانشکده ادبیات. و مسئول دانشگاه و کمیته دانشگاه نهضت مقاومت ملی دکتر شاهپور بختیار است.
جبهه ملی تقاضای انتخابات آزاد می کند. حتی به دیدار جعفر شریف امامی می رود. به جای دادن مجوز فعالیت، کلوپ جبهه در خیابان فخر آور به اشغال پلیس در می آید. و شورایعالی جبهه ملی ایران تصمیم به تحصن می گیرد. تحصنی که در طول ۵ هفته صورت بازداشت به خود می گیرد. دانشجویان معترض می شوند و در روز ۱۳ بهمن اتوموبیل وزیر دربار دکتر اقبال را آتش می کشند. ولی تحصن و بازداشت ادامه می یابد تا دو سه روز پس از انتخابات، دولت اجازه رفتن به خانه به رهبران جبهه ملی را می دهد.
روز اول بهمن ۱۳۴۰٫ دوباره و بر خلاف تمامی قوانین ومقررات مصوب که قرار نیست هیچ نظامی ای با اسلحه به دانشگاه بیاید، دانشجویان که در دولت امینی فضا را کمی باز دیده بودند و همچنین خشمگین از برخوردهای استبدادی دولت امینی با جبهه ملی ایران، کلاسهای درس را تعطیل کردند و به برپایی تظاهرات خواستار کناره گیری دولت امینی شدند. اما کوماندوها به فرمان شاه به دانشگاه یورش بردند. فرمانده ایشان سروان منوچهر خسروداد فرمانده میدان بود و دستور یورش را صادر کرد و در نتیجه تعداد زیادی دختر و پسر دانشجو مضروب و مجروح شدند. چند استاد دانشگاه کتک خوردند و وسال علمی دانشگاهی شکسته شد. بیش از ۶۰۰ مجروح نتیجه این حمله ددمنشانه بود. دکتر فرهاد رئیس وقت دانشگاه تهران با صدور بیانیه ای و در اعتراض به فاجعه پیش آمده از سمت خود استعفا کرد. این شاید دومین زهر چشم جدی حکومتیان استبدادی از جنبش دانشجویی در حال شکل گیری با مشی ملی بود. در واقع حکومت گران استبداد طلب فهمیده بودند که مهمترین بال حمایتی جبهه ملی در آن دوران همین جنبش دانشجویی است و می بایستی سرکوب و منکوب شود. هرجا جنبش دانشجویی در حال سربر آوردن بوده، همیشه استبدادیان به سرکوب آن برای فلج کردن جنبش های سیاسی و اجتماعی پرداخته اند.
پس از ان سیر حوادث صورتی دیگر به خود می گیرد. قیام ۱۵ خرداد سال ۱۳۴۲ سرفصل جدیدی در مبارزات مردم ایران می شود. در ان مقطع روحانیتی که تا دیروز حضور سیاسی نداشت، با کار توضیح نیروهای سیاسی مذهبی حضوری سیاسی پیدا کرد. ضربه به این روحانیت و بازداشت روح الله خمینی موجی را ایجاد کرد که منجر به کشته شدن مردم در خیابانها در روز ۱۵ خرداد توسط نیروهای شاه شد. قیامی که مستقیما شخص محمدرضا را هدف گرفته بود و با حضور تمامی طبقات اجتماعی با محوریت مبارزه با استبداد و خودکامگی حرکت می کرد و البته روحانیت با توجه به جایگاه تاریخی خود به عنوان نماد آن تبدیل شد. احزاب و گروه ها و سازمانها رفرمیست یا مانند جبهه ملی دوم در سال ۱۳۴۳ منحل می شوند  و ادامه سیاست صبر و انتظار پیشه می کنند و یا مانند نهضتی ها بر فعالیت های رفرمیستی خود اصرار ورزیده اما اخطاری تاریخی به شاه و عواملش می دهند. سخن مهندس بازرگان توصیف کننده سرفصل جدیدی در تاریخ ایران است. همان که اشاره می کند که آخرین گروهی است که با زبان قانون با رژیم سخن می گوید. در واقع بازرگان به این جمع بندی می رسد که ظرفیت های قانونی رژیم به اتمام رسیده و باید وارد فاز جدیدی شد. فازی که جنبش مسلحانه دهه ۴۰ و ۵۰ و با محوریت دانشگاه نام گرفت. اکثریت اعضای این جنبش از دانشگاهیان بودند.
قبل از اینکه بحث جنبش مسلحانه مطرح شود ذکر نکته ای ضروری است. در طول این سال یعنی ۱۳۴۳ میان سازمان دانشجویان و شورای جبهه ملی و دکتر مصدق نامه نگاری هایی در میگیرد.کلیت ماجرا این است که شورای جبهه ملی اجازه حضور دانشگاهیان را به عنوان سازمان دانشجویان نمی دهد. چون ایشان حزب نیستند. دکتر مصدق از خواست دانشجویان طرفداری می کند. نکته قابل توجه این است که مصدق پیر سال جوان دل با طراوت دانشجویان همراه است و پیران کهن سال شورای جبهه اما حضور این جوانان پرشور را بر نمی تابند. (۱۰) در واقع ایشان را به بازی نمی گیرند. شاید یکی از دلایل رادیکالیزم این جوانان همین به بازی نگرفتن باشد. یادمان نرود که جمعی از دانشجویان که جزنی در راس ایشان بوده نیز به عنوان کمونیست از جبهه ملی در آن سالها حذف می شوند. بیژنی که بعدها به عنوان یکی از رهبران و تئوریسین های جنبش های مسلحانه چپ ایرانی مطرح شد.
همه از بستر دانشگاه برخواسته اند. چه سه یار بنیانگذار مجاهد خلق و چه سیاهکلی ها و فدائیان. فدائیان می گفتند که موتور کوچکتر باید موتور بزرگتر را به حرکت در آورد. و حنیف می گفت (نقل از شهید هدی صابر به مضمون) که توده هر زمان که بوده با فدای حداکثری تمام قد در میدان حاضر بوده اند. مسئله اساسی روشنفکران اند که با توده همراه نشدند و همراه نیستند.
سوال اینجاست؟ چه شد که جنبش دانشجویی به چنین رادیکالیزمی رسید که اسلحه دست گرفت؟ چرا اسلحه و چرا مشی غالبی که بعدها به مشی چپ برای هر دو گروه معروف شد؟ مجاهدین آموزه های خود را از اسلام گرفتند. اما رویکردی برابر خواهانه داشتند و از قرآن چنین فهمیده بودند. فدائیان هم کمونیست هایی بریده از اردوگاه سوسیال امپریالیسم بودند و فدائی وار ایستادند و شهید شدند. اما اینکه چرا این فضا غالب شدمی تواند سوال خوبی برای محققان باشد. و حتی این سوال که آیا مشی مسلحانه صرفا محدود در زمان و مکان سیطره گفتمانی آن است یا میتواند برای هر زمانی و هرمکانی که بسترش فراهم باشد و زمانش لازم توصیه شود؟ این مسئله خود بحث دیگری است. بحثی که هنوز جای تامل فراوانی دارد.
گذشت و گذشت تا آستانه انقلاب ضد سلطنتی بهمن ۵۷٫ اما قبل از آن می بایست واقعه ای را از سر گذراند. سال ۵۴ و ضربه آن به سازمان مجاهدین خلق. ضربه ای که اپوتونیست های چپ نما به سازمان زدند و سازمان را به نام خود مصادره کردند و با کشتاری غیر انسانی مجید شریف واقفی را به شهادت رساندند و مرتضی صمدیه لباف را ترور کردند که به دست ساواک بیافتد و او نیز شهید شود. بر اساس مذاکراتی که اخیرا منتشر شده وبین تقی شهرام و حمید اشرف از چپ کرده های سازمان و فدائیان انجام شده مشخص می شود که حتی فدائیان نیز معترض به این روش اپورتونیستی این چپ نماها بودند. روشی اپوتونیستی که با بی رحمانه ترین وضع ممکن به تصفیه نیروها نیز انجامید. پس از این ضربه تاریخی نیروهای مذهبی متاثر از مجاهدین به دسته های مختلفی تقسیم می شوند. نیروهایی که بدنه اصلیشان دانشگاهی است و همه متاثر از سازمان. بخشی به این جمع بندی می رسند که مشکل در ایدئولوژی نبوده، بلکه مسئه تنها در استراتژی بوده است و پس از انقلاب اکثریت در جنبش ملی مجاهدین متجلی می شوند. بخشی در ایدئولوژی نیز تشکیک می کنند، اما دست بر زانو و بدون غلطیدن به دامن ارتجاع روحانیت گام بر می دارند و به تبیین اندیشه های خود اشتغال می ورزند و شاید بتوان شاخصه شان را نهضت ملی مجاهدین پس از پیروز انقلاب ضد سلطنتی بهمن ۵۷ ذکر کرد و دسته ای نیز کاملا به دامان روحانیت می غلطند. از این دسته سوم تیپ هایی مانند محمد علی رجائی را می توان نام برد که بعدها به تقلید خود و زندگی تقلیدی خود از روح الله خمینی افتخار می کند. کسانی که حتی خود از چریک های بنام بوده اند و اما بعد به کارگزاران امنیتی و زندان بانان نظام تازه ساخته ولایی تبدیل می شوند. و چه تبدیل غریبی است این تغییر و تبدیل.
و اما هستند دسته ای که از پیش از انقلاب نیز با همراهی منتقدانه نسبت به مجاهدین اندیشه افضلیت کارفرهنگی بر کار مسلحانه شریعتی را ملاک داشتند و پس از انقلاب نیز بر همان نظر استوار ماندند و البته پس از کودتای خرداد ۶۰ بسیاریشان به زندان رفتند و از صحنه سیاست و اجتماع ظاهرا حذف شدند و البته بسیاریشان نیز مانند بسیاری از برادران و خواهران مجاهد و فدائی و توده ای و خلاصه مخالفین نظام تازه ساخته خمینی در زندانهای جمهوری تازه بر تخت نشستگان ولایی جان باختند.
در آستانه انقلاب ۵۷ و پس از آن دانشجویان در دو قطب متضاد قرار می گیرند. قطبی با خمینی موافق است و همراه و دانشجوی پیرو خط امام است و برای مقابله با سازمان مجاهدین خلق ایران سازمان مجاهدین انقلاب اسلامی تاسیس می کند و جمعی در برابر اویند و البته تلاش دارند که به راه حل مشترکی برسند. مسلمانها یا جنبش مجاهدینی اند و یا نهضت مجاهدینی و یا کانون ابلاغ شریعتی و یا مستضعفین و یا موحدین وسایر گروههای منتج از اندیشه دکتر شریعتی که معلم انقلاب است و البته خود می گوید که انقلاب قبل از خودآگاهی توده یک فاجعه است و البته این نیروها به این جمع بندی رسیده اند که فاجعه رخ داده است. یا کمونیست اند. فدائی و پیکاری و ستاره سرخی و سومکایی و ساکایی و گروه های مختلف چپ دیگر. اما جریان خط امامی ها با پشتوانه روحانیت دور و بر آقای خمینی و همچنین حزب جمهوری اسلامی تصمیم به جمع کردن فضا می گیرند. اینها نیز دو جریان می شوند. جریانی که کار تسخیر سفارت را انجام می دهند و بعدها اصلاح طلب می شوند و جریانی دیگر که وظیفه پاکسازی دانشگاهها را انجام می دهندو با حکم اقای خمینی کودتای فرهنگی رادر سال ۵۹ در دانشگاه سازماندهی می کنند. جریانی که آن روز به جای سفارت آمریکا با راست روی رادیکال به سفارت شوروی می اندیشید و بعد از آن دانشگاه را محل تاخت و تاز خود قرار داد. دانشگاه تصفیه شد. با کودتای فرهنگی هزاران استاد و دانشجو اخراج شدند و در سالهای دهه سیاه شصت در زندانها اعدام شدند و یا بخشی به خارج از کشور رفتند. بسیاری محروم از تحصیل شدند و بسیاری زندانهای طولانی مدت را تحمل کردند. جنبش دانشجویی را آقایان تصفیه کردند. ماند حکومتی ها و خودشان و دانشگاه. رفت تا یک دهه بعد که دوباره جوانه اعتراض در دانشگاه سر بر آورد.
ازاینجا به بعد تا سالها همان جوانان دانشجوی پیرو خط امام و تفکر ایشان است که جنبش دانشجویی را نمایندگی می کند. تا سرفصل جدید سالهای اوایل دهه ۷۰ که اوضاع بر صورتی دیگر می چرخد.
و داستان مبارزات دانشگاهیان برای آزادی و سنگر آزادی بودن دانشگاه همچنان ادامه دارد. گاهی دانشجویان مسلح اند و گاهی فریادگر مدنی راه آزادی. هر زمانی همراه یا بر خلاف سرمشق زمانه. اما مبنا بودن عنصر آزادی و برابری و آنچه یاسپرس آنرا دلیل محوری شکل گیری تاریخ می داند همچنان برقرار است. دانشگاه همچنان سنگر آزادی است.
منابع :
۱-      نیم قرن خاطره و تجربه – خاطرات مهندس عزت الله سحابی – جلد اول – نشر فرهنگ صبا – چاپ اول ۱۳۸۸ – ص ۸۲ – ۸۴
۲-      خاطرات دکتر مصطفی چمران از وقایع ۱۶ آذر http://www.aviny.com/News/82/09/16/02.aspx
5-      تاریخ سیاسی بیست و پنج ساله ایران (از کودتا تا انقلاب) – سرهنگ غلامرضا نجاتی – جلد اول – موسسه خدمات فرهنگی رسا – چاپ دوم ۱۳۷۱ – ص ۱۱۴
۶-      همان
10 – نامه های دکتر مصدق – محمد ترکمان – نشر هزاران – چاپ دوم ۱۳۷۵ – نامه های متعلق به نیمه اول سال ۱۳۴۳
اخبار مرتبط

دیدگاه خود را بنویسید

لطفا دیدگاه خود را وارد کنید
لطفا نام خود را اینجا وارد کنید